• امروز : جمعه - ۲۸ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : 10 - ذو القعدة - 1445
  • برابر با : Friday - 17 May - 2024
2

یادداشت/ این خط را بگیرید وجلو بروید؛ پشیمان نمی شوید!

  • کد خبر : 15352
  • ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۲۴
یادداشت/ این خط را بگیرید وجلو بروید؛ پشیمان نمی شوید!

پایگاه خبری کشاورزی و منابع طبیعی(IANN)/حمیدرضا نظری*: در فضایی خارج از شهر، پیرمردی درحالی که سرگردان به نظر می رسد، در جستجوی یافتن راهنمایی، به اطراف چشم می دوزد. در فضایی خارج از شهر، پیرمردی درحالی که سرگردان به نظر می رسد، در جستجوی یافتن راهنمایی، به اطراف چشم می دوزد…پس از دقایقی، جوانی خندان […]

yaddashtپایگاه خبری کشاورزی و منابع طبیعی(IANN)/حمیدرضا نظری*: در فضایی خارج از شهر، پیرمردی درحالی که سرگردان به نظر می رسد، در جستجوی یافتن راهنمایی، به اطراف چشم می دوزد.
در فضایی خارج از شهر، پیرمردی درحالی که سرگردان به نظر می رسد، در جستجوی یافتن راهنمایی، به اطراف چشم می دوزد…پس از دقایقی، جوانی خندان به او نزدیک می شود و پیرمرد نیز، یک گام به آرزوهایش نزدیک تر:”ببخشید پسرجون، نزدیک ترین مسیر به دشت و دمن کجاست؟!”
جوان به سرتاپای پیرمرد می نگرد و لبخندمی زند:”اگه شما هم می خوای در هوای سالم و این محیط زیست زیبا نفس بکشی و به نوایی برسی، همین مسیر و این خط روی دیوار رو بگیر و برو جلو؛ پشیمون نمی شی عمو!!”
پیرمرد، از جواب و لحن جوان شگفت زده می شود، اما سکوت می کند…
روی دیوار، دست یک انسان نقاشی شده است که با انگشت سبابه، مسیر مورد نظر را نشان می دهد. پیرمرد مسیر سمت چپ را در پیش می گیرد و حرکت می کند… لحظاتی بعد، او به کوچه دوم می رسد؛ کوچه ای که روی دیوارش نوشته شده است:” دشت باصفا؛ صفای قدم تان!”
چند قدم جلوتر، پیرمرد سر از یک چهار راه کوچک در می آورد؛ چهار راهی و جمله ای دلنشین که به نگاه و پاهای خسته او شادی و توان مضاعف می بخشد:” دشت و دمن، یعنی زندگی، یعنی طراوت؛ به دشت و دمن و طبیعت و محیط زیست چشم نواز و دنیای آرامش نزدیک می شوید!… همچنان مسیر را بگیرید و باز هم جلو و جلوتر بروید؛ تا دقایقی دیگر، روح و روان شما جلایی دیگر می یابد و زندگی به کام تان شیرین و دریچه نگاه تان به روی زیبایی ها، گشوده می شود!…”
… و دقایقی بعد، پیرمرد در مقابل دیدگان خود، زمینی پر از چاله چوله و دشتی سرشار از زباله را می بیند که با مهربانی هرچه تمام تر او را به سوی خود فرا می خواند!… در گوشه و کنار دشت، چند نفر مخفیانه به کاوش زمین مشغول اند که به احترام مرد تازه وارد، وسایل حفاری را رها می کنند و وحشت زده به سمت تپه های اطراف پا به فرار می گذارند!!….
… اینک سکوت برهمه جا حاکم می شود و پیرمرد، با خیالی آسوده به آثاری زیبا و بدیع از کنده کاری زمین، به سبک کاملا مدرن می نگرد و در یک محیط زیست بسیار زیبا، از فرط لذت، نفسی عمیق می کشد و فریاد شادی سر می دهد!…

*غاز و باز و ساز و راز!

درگوشه ای از یک جنگل زیبا و چشم نواز، دو شکارچی در کمین نشسته اند…
اولی، رو به دومی لبخند می زند:” هی رفیق، امروز می خوای چی رو هدف بگیری؟!”
دومی با ابهت، سرش را بالا می گیرد:”هدفم شکارِ یه بازه!”
اولی با تمسخر می خندد:” آقارو باش؛ اینجاکه باز نداره!”
– خب شکارِ یه غازه!
از فاصله ای نزدیک، نوای دلنشین موسیقی به گوش می رسد و اولی با کنجکاوی به اطرافش نگاه می کند: ” این صدای یه سازه؟!”
دومی می خندد:” این دیگه یه رازه!”
نعره رعب انگیز حیوانی در دِل جنگل، همه وجود دو مرد شکارچی را به لرزه درمی آورد تا هرچه سریع تر تفنگ ها را رها کنند و وحشت زده بگریزند. درحین فرار، ضبط صوت کوچکی از زیر لباس دومی به روی چمن می افتد و بلافاصله، شیری درنده و عظیم الجثه از پشت درختان سربه فلک کشیده جنگل بیرون می آید و از دور و در حین فرار، صدای گریان و لرزان دو مرد شکارچی به گوش می رسد که: ” حیف شد رفیق؛ اون ضبط چه نازه!”
– ضبط رو ول کن دیوونه؛ دربرو که راه بازه و جاده درازه!…
… چند لحظه بعد، شیر گرسنه و درنده، به جای تعقیب شکارچیان، درگوشه ای ازجنگل زیبا و طبیعت چشم نواز، درکنار ضبط صوت ولو می شود و با لذت تمام، به نوای دلنشین موسیقی گوش می دهد و از فرط لذت، نعره می کشد!!…

* یک شاخ شمشادِ شاید نابغه!

یک خبرنگار آماتور، به خاطر بی تجربگی و کم کاری درتهیه خبرهای جذاب و خواندنی در طی یک فصل گذشته، مورد شماتت جناب سردبیر روزنامه قرار گرفته است!… او تصمیم می گیرد که از این به بعد، با سعی و تلاش بیشتر، شایستگی خود را به رخ سردبیر و دیگر مسوولان روزنامه بکشد و…
هنوز چند دقیقه از تصمیم جدی خبرنگار نگذشته است که مردی خندان وارد تحریریه می شود و عکس پسربچه ای را روی میز می گذارد و بادی به غبغب می اندازد:”سلام آقا! لطفا این عکس پسر شاخ شمشاد و نابغه منو، در روزنامه چاپ کنین!”
خبرنگار که احساس می کند با یک خبر جدید و زیبا و خواننده پسند روبرو شده، با خوشحالی صورت مرد تازه وارد را غرق بوسه می سازد:”خیلی خوش اومدی ای پدرِ یک شاخ شمشادِ شاید نابغه آینده! … خب، حالا این پسر ناز و نابغه شما چیکار کرده؟! دست به اختراع بزرگی زده؟!… چیزی کشف کرده؟!… خوش برخورد و درسخونه؟!”
– نخیرآقا، اتفاقا فکر می کنم امسال هم یه وری می ره تو کوزه!… ولی این چیزها اصلا مهم نیست؛ در این وانفسای محبت به طبیعت، من این بچه رو جوری تربیت کردم که کشته مرده و حامی سرسخت جنگل و طبیعت زیبا شده و…
– آفرین به شما پدر شایسته!… لابد می خوای پسرتون در آینده نقش مهم و مثبتی در مبارزه با آلودگی طبیعت بازی کنه، مگه نه؟!
-کاملا درسته، اما این بچه از همین الان هم در بازی های بچگانه، نقش مهم و مثبتی در طبیعت بازی می کنه!
– یعنی چیکار می کنه؟
– نقش رییس دزدها رو بازی می کنه؛ نمی دونی چه خوب بازی می کنه آقا؛ این نابغه من، هر روز به دل طبیعت می زنه و با تیر و کمونش، در هر نوبت چهل پنجاه گنجشک رو نشونه میره و کله شونو می پرونه!… مطمئن باشین اگه عکس و خبر هنرنمایی پسر منو چاپ کنین، خیلی سریع، تیتر اول اخبار همه روزنامه ها و سایت ها می شه و…”
… به ناگهان جرقه ای در ذهن خبرنگار تازه کار شکل می گیرد و گل لبخند بر لب اش نقش می بندد؛ او از این که بالاخره یک سوژه بکر و زیبا یافته است، ذوق زده می شود و…
****
… خبرنگار فکر می کندکه این سوژه، همه عناصر و ارزش های خبری را یکجا در دل خود دارد و می تواند ارزش و قابلیت او را در نزد سردبیر به اثبات برساند. او پس از تهیه خبر، بلافاصله و دوان دوان خودش را به اتاق سردبیر روزنامه می رساند:”بفرما جناب سردبیر؛ اینم یه خبربسیار جذاب و خواندنی؛ خبری که تیراژ روزنامه رو بالا می بره و کلی ارزش و اعتبار ژورنالیستی براتون به ارمغان می آره!… من حدس می زنم وقتی این خبررو بخونی، در یه نامه بلند بالا، ضمن تقدیم یه پاداش چشمگیر، از من تقدیر و تشکر می کنی و…”
… حدس خبرنگار اصلا درست نیست؛ سردبیر پس از مطالعه خبر مورد نظر، درحالی که نیشخند می زند، طی نامه ای کوتاه، حکم اخراج خبرنگار آماتور را صادرمی کند:” بهتره به جای اون پسربچه نابغه، عکس خودت در روزنامه چاپ بشه آقای محترم!”
– واه؛ من که تیروکمون ندارم!
– اما نشونه گیریت حرف نداره و یه ساعته خوب مُخ منو نشونه گرفتی!… من همین الان برای تو یه پیشنهاد جالب دارم!
– چه پیشنهادی؟!
– تو هرگز یه خبرنگار زبده نمی شی؛ بهتره فورا خودتو به یه دشت و طبیعت زیبا برسونی و همراه با اون آقاپسرنابغه، با تیروکمون، گنجشک ها رو نشونه بگیری و کله شونو بپرونی!…
بیچاره خبرنگار تازه کار؛ گل بود، به سبزه نیزآراسته شد!…
… ساعتی بعد، صدای گریه خبرنگار سابق یک روزنامه، همه گنجشک های وحشت زده روی درختان طبیعت زیبا را فراری می دهد!…

لینک کوتاه : http://iann.ir/?p=15352

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت پایگاه خبری کشاورزی و منابع طبیعی در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • در صورت مشاهده پیام های غیر اخلاقی توسط پلیس فتا پیگیری میشه
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با موضوع باشد منتشر نخواهد شد.